شهروند - لیلا مجتهدی
دکتر علیرضا اصغرزاده تحصیلات تکمیلی اش را در رشته های علوم سیاسی، فلسفه و جامعه شناسی در دانشگاه تورنتو به پایان رسانده است و هم اکنون در دانشگاه یورک به تدریس و تحقیق در حوزه های جامعه شناسی و آموزش و پرورش مشغول است. در کنار دیگر تألیفات، او مؤلف "ایران و چالش گوناگونی ها" (نشر پال گریو) و یکی از مؤلفین "تحصیل و تفاوت در آفریقا" است. او همچنین مقالات متعددی در مورد ایران، آذربایجان، خاورمیانه، تئوری اجتماعی، تئوریهای جامعه شناسی، زبان، پداگوژی و غیره در نشریات علمی و آکادمیک به چاپ رسانده است.
دکتر اصغرزاده در میان آذربایجانی های ایران چهره ای محبوب و سرشناس است و نظرات آکادمیک ایشان همواره روشنگرانه و راهنما بوده است. از این رو با ایشان به گفت وگو نشستیم تا در مورد جنبش اخیر اعتراضی در ایران و مسائل پیرامون آن بشنویم.
نظرتان در مورد انتخابات اخیر ایران و پیامدهای آن چیست؟
ـ اجازه بدهید قبل از هر چیز از شما و نشریه شهروند به خاطر ترتیب دادن این مصاحبه تشکر کنم. به جرات می توان گفت که انتخابات اخیر و پیامدهای آن بزرگترین حادثه سیاسی است که در عمر سی ساله جمهوری اسلامی به وقوع پیوسته است. برای اولین بار شکاف بین سران و بانیان رژیم به طور بی سابقه ای هم برای ایرانیان و هم برای جهانیان آشکار شده است؛ مشروعیت تمامی رژیم، از ولایت فقیه اش گرفته تا دستگاههای ریز و درشت سانسور و شکنجه اش، حتی در نزد بسیاری از مؤمنین، صحابه ها و خودی های خود رژیم نیز زیر سئوال رفته است. در عین حال، یک جنبش پویای اعتراضی در میان جوانان و روشنفکران شکل گرفته است که اگر موفق شود، هدف میان مدتش خلع ید از ولایت فقیه، و آماج نهایی اش حصول دموکراسی و سکولاریزم خواهد بود.
مرحوم شریعتی زمانی گفته بود، "هر انقلابی دو چهره دارد: خون و پیام". جنبشی که حول محور انتخابات و سرانجام آن شکل گرفته، اگرچه یک انقلاب تمام عیار نیست ولی تمامی مشخصه های یک خیزش انقلابی و یک جنبش اجتماعی را داراست. در واقع، این خیزش، یک جنبش مسالمت آمیز اجتماعی است با پیغام های مختلف. از میان این پیغام ها، گفتمان "حقوق بشر" به مثابه روایت غالب این جنبش خود را مطرح کرده است. درعین حالی که به نظر می رسد مفهوم عمومی و کلی "حقوق بشر" از سوی اکثر شرکت کنندگان این جنبش و حامیان آنها پذیرفته شده، تعریفها و برداشتهای متفاوت از این مفهوم هستند که می باید مورد بحث و بررسی قرار داده شوند.
به طورکلی، به دلیل فاصله عمیقی که طی سالهای اخیر بین روشنفکران مرکزنشین و خیل عظیم حاشیه نشینان به وجود آمده، روشنفکران مرکزگرا و ادبیاتشان با سماجتی عجیب سعی در کتمان و انکار هویت چندفرهنگی، چندزبانی و چندملیتی ساکنان ایران داشته اند. به رغم اینکه مبارزات چشمگیری از بدو تشکیل جمهوری اسلامی در مناطق کردستان، آذربایجان، ترکمن صحرا، بلوچستان و خوزستان در طی سی سال گذشته علیه جمهوری اسلامی صورت گرفته، مرکز و روشنفکران آن هیچ گونه کمک قابل ملاحظه ای به مبارزات خلقهای غیرفارس نکرده اند. گفتمان حاکم مرکزگرا، زیر چتر مرئی و گاه نامرئی ناسیونالیسم فارس/ایرانی، به تقویت و ترویج تک صدایی پرداخته، و تا آنجا که توانسته مقولاتی مانند حقوق بشر، آزادی و دمکراسی را از دریچه تنگ این ناسیونالیسم تعریف و تفسیر کرده است. این پروسه ظالمانه و حذف گرا، به طور طبیعی باعث به وجود آمدن یک نوع احساس بیگانگی در جوامع حاشیه نسبت به مرکز شده است. و حالا، به عقیده من، چالش بزرگ جنبش اعتراضی کنونی در همین مسئله نهفته است: در یک جامعه چند ملیتی و چندفرهنگی، چگونه می توان به این حس بیگانگی و بی اعتمادی فائق آمد و به اصل بسیار ضروری "وحدت در کثرت" دست یافت؟
آذربایجان خصوصاً تبریز در طول تاریخ یا حادثه آفرین بوده و رهبریت جنبش های مختلف را به عهده داشته یا به حمایت از جنبش مرکز به پا خاسته، اما در جنبش اخیر بیشتر سکوت کرده است. اگر چه یکی از دلایل آن می تواند وجود خفقان به خاطر حضور نیروهای سرکوبگر باشد ولی جدا از آن به نظر شما این سکوت نشانگر چه پیامی می تواند باشد؟
ـ مسئله مهمی که باید مورد توجه قرار بگیرد این است که خلق های غیرفارس ایران، با تجربه گران سی سال مبارزه و مقاومت، دیگر آن گروههای انسانی زمان انقلاب بهمن نیستند تا پایبند چند شعار گنگ و مبهم باشند و در راه احقاق آنها هزینه صرف کنند. آنها اکنون با خواسته ها و مطالبه های معین و مشخص به میدان آمده اند. برای مثال، "شورای هماهنگی فعالان ملی آذربايجان" در اثنای مبارزات انتخاباتی با چند مطالبه مشخص زیر به کاندیداها مراجعه کرد تا نظر آنها را در مورد این اصول دمکراتیک جویا شود:
- رسمی شدن زبان ترکی و آموزش به زبان مادری؛
- ايجاد سيستم فدراليسم و مبارزه با تمرکزگرایی و تشکيل پارلمان های ايالتی؛
- رفع کليه مظاهر شونيسم و آسيميلاسيون و لغو کليه قوانين و بخشنامه های پيدا و پنهان در خصوص اعمال سياستهای شونيسم و تبعيض آميز بر عليه اقوام و ملل ساکن در کشور؛
- ايجاد بسترهای لازم جهت توسعه و رونق اقتصادی آذربايجان و اختصاص بودجه ويژه برای فقرزدایی و رفع محروميت ها و مقابله با مهاجرت ناشی از سياست های 80 سال گذشته؛
- به رسميت شناختن فعاليتهای سياسی، اجتماعی و فرهنگی با ماهيت قومی و ملی و رفع موانع تاسيس و فعاليت احزاب، تشکل ها و رسانه های مدافع حقوق ملت آذربايجان.
بنابراین، ملاحظه می فرمایید که گفتمان جدیدی در میان مبارزین آذربایجانی به وجود آمده و یا در حال شکل گرفتن است که مسائل را از نقطه نظر اولویتها و مطالبات خلق آذربایجان می نگرد. به نظر می رسد که تاریخ مصرف شعار عوامفریبانه آقای خمینی، یعنی شعار معروف "همه با هم" بدون تأکید بر مطالبات خاص، حداقل در آذربایجان به سر آمده است. از طرف دیگر، گفتمان مسلط مرکزگرا همچنان از دریچه ناسیونالیسم فارس/ایرانی به مسائل می نگرد و نه تنها هیچ تغییر چشمگیری در این سالها نکرده است، بلکه به درجه ستیزه جویی و جفاپیشه گی خود نیز افزوده است، مسئله ای که هم در داخل ایران و هم در دیاسپورای ایرانی در خارج به وضوح قابل رؤیت است.
در واقع، برای نیل به اتحاد و همبستگی باید به تفاوتها و گوناگونیهای رایج در جامعه ایران احترام گذاشته شود؛ و ضرورت دارد که این احترام گذاشتن از حد شعارهای کلیشه ای مانند "همه ایرانی هستیم،" "فردوسی گفته ایران همه سرای من است،" "همه در مقابل قانون برابر هستیم" و غیره و ذالک فراتر برود و وارد حوزه "کنکرتها" بشود. این بدان معناست که مثلا در حوزه تنوع زبانی، مقولاتی مانند حق آموزش به زبان مادری، مسئله چندزبانگی، مسئله زبانهای رسمی و زبانهای ملی، به مثابه اجزای جدایی ناپذیر گفتمان حقوق بشر ایرانی پذیرفته شوند و مورد بحث و بررسی قرار بگیرند.
آیا می توان جامعه امروز ایران را با جوامع دیگری که از دیکتاتوری به دموکراسی عبور کرده اند مقایسه کرد؟ شباهت ها و اختلافات را در چه می بینید؟
ـ طبیعی است که جوامع مختلف ویژگیهای مخصوص به خود را دارند و مقایسه جنبه های مختلف دو جامعه امر چندان ساده ای نیست و مستلزم پژوهشهای دقیق علمی و جامعه شناسانه است. در رابطه با سئوال شما، یکی از مناسبترین جوامع برای مقایسه با ایران، از منظر مسائل سیاسی و مبارزه برای دمکراسی و حقوق بشر، به نظر من جامعه آفریقای جنوبی دوره آپارتاید است. چنانکه می دانید، این جامعه براساس یک سری قوانین و مقررات روشن و شفاف نژادپرستانه اداره می شد که زیر عنوان "آپارتاید" سیاه پوستها و دیگر "رنگین پوستان" را از سفیدپوستها جدا میکردند و تمام امکانات و مزایای جامعه را در اختیار این گروه آخر قرار می دادند. در حالیکه سیستم آپارتاید نژادی اساسی ترین مشخصه جامعه آفریقای جنوبی بود، در نظام جمهوری اسلامی ایران می توانیم حداقل از سه نوع سیستم ستمگرانه و حذف گرایانه نام ببریم: فاشیزم مذهبی، آپارتاید جنسی، و راسیزم زبانی.
به طور خلاصه، فاشیزم مذهبی براساس تعالیم مذهب شیعه اثنا عشری و تئوری ولایت فقیه آقای خمینی اعمال می شود، همان مقوله ای که به "خمینیسم" معروف شده است. در کنار دیگر مظالم و ستمگریها، خمینیسم، روایت خاصی از شیعه اثنا عشری را به عنوان تنها مذهب رسمی کشور به کرسی می نشاند؛ مسلمانان سنی مذهب، معتقدان دیگر مذاهب (غیرمسلمانان)، ناباوران و سکولارها را از دسترسی به امکانات برابر و مزایای اجتماعی محروم می کند و با آنان به مثابه شهروندان درجه دو برخورد می نماید. این نوع فاشیزم، با کنترل حقوق، آزادیها و تمایلات جنس مؤنث، آپارتاید جنسی را در جامعه پیاده می کند. برطبق این آپارتاید، زنان به موقعیت شهروندان درجه دوم نزول می کنند در حالیکه مردها از تمام مزایای یک جامعه و فرهنگ پدرسالار سود می جویند. همچنین، اقلیتهای جنسی در زیر این آپارتاید تمام حقوق انسانی و جمعی خود را از دست میدهند؛ تحت شدیدترین و وحشیانه ترین ستمها قرار می گیرند تا جایی که حتی ماهیت وجودی شان به عنوان انسان انکار می شود ـ عملی که آقای احمدی نژاد بارها در برابر چشمان حیرتزده جهانیان انجام داده است.
سومین شاخه فاشیزم مذهبی در ایران "راسیزم زبانی" است که جمهوری اسلامی آن را از رژیم سابق پهلوی به ارث برده است. این نوع راسیزم ریشه در پروژه وسیعتر راسیزم آریایی دارد که برخی روشنفکران ایرانی آن را از تئوریهای شرقشناسانه و نژادپرستانه قرون 18-20 اروپا به عاریت گرفتند، و پس از غسل تعمید در دوره رضاخان و بعدش، به قول خودشان به آن "رنگ و روی ایرانی" دادند و در سیستم اداری مملکت نهادینه اش کردند. در یک کلام، این نوع راسیزم، زبان فارسی را به عنوان تنها زبان رسمی جامعه چند زبانه ایران مشروعیت می بخشد و از شکوفایی و گسترش زبانهای بیش از شصت درصد مردمان کشور جلوگیری می کند، امری که در ادبیات آکادمیک به "زبان کشی" معروف است. مایلم تأکید کنم که در میان کشورهای جهان در عصر معاصر، ایران شاید تنها کشوری باشد که هم حکومتش و هم اکثر روشنفکرانش به شدت پایبند این نوع راسیزم زبانی هستند و با جان و دل از آن دفاع می کنند.
حال، بعد از این مقایسه بسیار مختصر بین ایران و آفریقای جنوبی دوره آپارتاید، به این قسمت از سئوال شما برمی گردیم که، آیا عبور از دیکتاتوری و فاشیزم مذهبی به دموکراسی در ایران ممکن هست یا نه؟ به نظر من، همچنانکه این امر در آفریقای جنوبی ممکن شد، در ایران نیز شدنی است به شرطی که ما از تجربه مبارزاتی مردم آفریقای جنوبی و دیگران یاد بگیریم و گفتمانهای مترقی دمکراتیک و حقوق بشری جهان معاصر را سرمشق خودمان قرار دهیم. مردم آفریقای جنوبی بر سیستم آپارتاید پیروز شدند برای اینکه آنان:
ـ حاضر به پرداخت هزینه سنگین مبارزه برای دمکراسی و آزادی بودند؛
ـ در مقابل گفتمان فاشیستی آپارتاید، موفق شدند یک گفتمان آلترناتیو براساس حقوق و آزادیهای جهانشمول بشری تنظیم و تدوین کرده و به جهانیان عرضه کنند؛
ـ با آزاداندیشی و آزادمنشی موفق شدند اصل "وحدت در کثرت" را در جامعه خودشان تحقق بخشند؛
ـ در سطح بسیار وسیعی موفق به جلب حمایت جهانیان از مبارزه دمکراتیک، ضدراسیستی و ضدفاشیستی خود شدند.
بی هیچ تردیدی، شانس پیروزی جنبش اعتراضی کنونی در ایران رابطه ای مستقیم با حصول موارد بالا و دیگر موردهای مشابه خواهد داشت.
مسئله همبستگی جهانی با مردم ایران در نقاط مختلف دنیا امروزه در حال همه گیر شدن است، این امر در همبستگی ملیت های مختلف داخل ایران تا چه اندازه می تواند تأثیرگذار باشد؟
ـ انسانهای آزاداندیش بر اساس معیارهای دموکراتیک و حقوق بشری با جنبش مردم ایران ابراز همبستگی می کنند. یعنی آنها می بینند که این جنبش از گرایشات ارتجاعی مانند فاندمنتالیسم دینی، ناسیونالیسم غلیظ ایرانی/فارسی، شوونیسم جنسی و راسیزم آریایی به دور است و برای همین حمایتش می کنند. برای جلب حمایت بیشتر جهانیان ضرورت دارد که گفتمان دموکراتیک/حقوق بشری این جنبش هرچه بیشتر تقویت شده و در مرکز دقت جهانیان قرار داده شود. حقوق ملیتها، حقوق زنان، زحمتکشان، دانشجویان، اقلیتهای قومی، جنسی و مذهبی باید که جزو جدایی ناپذیر گفتمان دمکراتیک این جنبش باشد. از سوی دیگر فعالان و نمایندگان ملتهای غیرفارس در دیاسپورای ایرانی باید به توجه جهانیان برسانند که ایران معادل فارس نیست و از آزادیخواهان جهان بخواهند تا برای رعایت حقوق بشر خلقهای غیرفارس، هم به رژیم جمهوری اسلامی و هم به ناسیونالیسم ایرانی/فارس فشار آورده شود. در کل، یک گفتمان حقوق بشری ایرانی می باید که منعکس کننده ذات چندملیتی، چندفرهنگی، چندزبانی و چند مذهبی جامعه ایران باشد؛ در غیر این صورت آن گفتمان لایق عنوان دمکراتیک نخواهد بود.
اگر حاشیه نشینان ببینند که مرکزنشینان و حامیان خارج نشینشان از تک صدایی و ایدئولوژیهای ناسیونالیستی فاصله گرفته اند و به حقوق انسانی ایرانیان غیرفارس نیز حرمت قائلند، به طور طبیعی، آنان نیز نسبت به مرکزخوشبین می شوند و موجبات یک همبستگی دمکراتیک در راه یک مبارزه آزادیخواهانه را فراهم می آورند.
رابطه ی ملیت های مختلف ایرانی در مناطق غیرفارس نشین با یکدیگر چگونه است و آیا در حمایت از جنبش تهران آنها عکس العملی یکسان داشته اند؟
ـ ملیتهای حاشیه نشین یک موقعیت مستعمره ای در رابطه با مرکز و ملیت حاکم دارند. به عبارت دیگر، آنها قربانیان شرایطی هستند که در تئوریهای جامعه شناختی به "استعمار داخلی" معروف است. مظاهر این استعمار خود را در زندگی اقتصادی، سیاسی، زبانی، فرهنگی و آموزشی خلقهای عرب، کرد، ترک، بلوچ و ترکمن به رخ می کشند. به عقیده من یکی از دلایلی که این ملیتها تا به حال نتوانسته اند پابه پای مرکز در جنبش ضداستبدادی شرکت کنند مربوط به همین موقعیت مستعمره ای آنان است. سالهاست که این جوامع تحت یک نوع اشغال نظامی پنهان قرار گرفته اند. در جریان همین انتخابات اخیر بارها از زبان سران جمهوری اسلامی شنیدیم که اقرار می کردند در جمهوری اسلامی "مسئله قومیتها مسئله ای امنیتی محسوب میشود" و ربطی به حقوق بشر و مسائل سیاسی ندارد. خب، معنی این جمله چیست؟ آیا جز این است که حاکمیت به این جوامع با دیدی بیگانه، غیرخودی، غیرایرانی و به مثابه دشمن نگاه می کند و به همین دلیل نیز سرنوشت این "مستعمره ها" نه توسط مجلس جمهوری اسلامی، نه توسط قوه اجرائیه و ادارات عریض و طویل حکومت، که به دست "ماموران اطلاعات" رژیم رقم می خورد.
به هرحال، علیرغم این شرایط استعماری، این ملتها به مبارزه ادامه می دهند. کافی است که شما نگاهی به تیتر خبرهای اعدامیان و زندانیهای همین چند روز اخیر بیاندازید و خواهید دید که ملیتها در صحنه هستند. رابطه این ملیتها با یکدیگر از طریق آگاهی به ستم مشابهی است که همه شان دچارش هستند: ستم ملی و موقعیت مستعمره ای. این "درد مشترک" ستمی است مضاعف که بر آنها تحمیل شده و درک همین مسئله آنها را به همدیگر نزدیک می کند. آنها این ستم مضاعف را به خوبی درک می کنند در حالیکه گفتمان مرکزگرا کوچکترین توجهی به این "درد مشترک" خلقهای غیرفارس ندارد. جنبش تهران برای جلب حمایت این خلقها، باید نشان دهد که درد آنها را می فهمد و آنرا بخشی از درد خودش حساب می کند. وگرنه همبستگی سراسری و "وحدت در کثرت" با مشکلاتی اساسی روبرو خواهدشد.
کنگره ملیت های ایران فدرال چندی پیش بیانیه ای صادر کرد که در آن ضمن محکوم کردن هرنوع خشونت از هواداران خود در خارج از ایران خواسته بود که با حرکت آزادیخواهانه ی مردم همراهی کنند و از زنان و مردان ملیت های داخل ایران نیز خواست که تهران را تنها نگذارند. نظرتان در مورد این بیانیه چیست؟
ـ منقول است که وقتی از زنده یاد پیشه وری در مورد علل شکست جنبش 21 آذر در آذربایجان پرسیده شد، ایشان یکی از بزرگترین دلیلها را عدم توانایی این جنبش در صدور پیام دمکراتیک و عدالت محور خود به دیگر نقاط ایران دانست. یعنی از نظر پیشه وری، این جنبش شکست خورد به دلیل اینکه نتوانست سایر مناطق ایران را با خود همراه سازد. به گمان من، ما در حال حاضر شاهد عکس این جریان در جنبش اعتراضی اخیر هستیم. یعنی این جنبش در چنبر یک گفتمان مرکزگرا اسیر شده و به نظر می رسد از صدور پیغامش به دیگر مناطق عاجز است. اتفاقا آقای احمدی نژاد اخیرا بر این نکته تاکید می کند که "ایران فقط تهران نیست!" و احتمالا این درست ترین سخنی است که بر زبان ایشان جاری شده است. جالب اینجاست که همین موضوع را مرحوم پیشه وری نیز از منظری دیگر مطرح می کرد. در حالیکه نیت آقای احمدی نژاد جنبه عوامفریبانه دارد، خلقهای حاشیه نشین انتظارات و برداشتهای کنکرت از این تعبیر دارند. آنان می خواهند تجلی این تعبیر را در اختصاص بودجه برای حاشیه ها، و نیز در شکوفاییهای اقتصادی، فرهنگی، آموزشی و زبانی خلقهای غیرفارس ببینند. به عبارت دیگر، شما نمی توانید ادعا کنید که "ایران فقط تهران نیست" و در عین حال زبان تهران را بر حاشیه نشینان غیرفارس- که بیش از شصت درصد جمعیت کشور را تشکیل می دهند- تحمیل کنید.
و لذا، برای غلبه بر فاشیزم مذهبی حاکم، تهران نیازمند حاشیه هاست؛ همچنانکه حاشیه ها نیز نیازمند تهران هستند. برای رسیدن به این هدف ما احتیاج به گفتمانی داریم که اصل حیاتی "وحدت در کثرت" را در جامعه متنوع و چندصدایی ایران میسر کند. و من فکر می کنم تشکیل "کنگره ملیت های ایران فدرال" گام بزرگی بوده است در این راستا، یعنی در راستای گذار از تک صدایی فاشیستی به چندصدایی پلورالیستی. ولی متاسفانه تهران هنوز هم صدای این پلورالیسم را نشنیده است. و این اصل حیاتی همبستگی و مقوله "وحدت در کثرت" را با مشکلی اساسی روبرو می کند. وقتی که تهران ذات کثرت، اصل کثرت و خود کثرت را قبول ندارد، چگونه می توانیم از خلقهای غیرفارس انتظار داشته باشیم تا با یک مرکز متکبر، خودمحور، حذف گرا و راسیست وحدت کنند؟ سئوال اساسی این است و بر عهده روشنفکر ملیت مسلط است که به این سئوال پاسخ دهد.
نقش زنان و جوانان را در جنبش اخیر از نظر جامعه شناسی چگونه ارزیابی می کنید؟
ـ از منظر جامعه شناختی، برای سنجیدن میزان توسعه اجتماعی و عدالت عمومی در یک جامعه، شما باید ببینید آن جامعه با گوناگونیها و تفاوتهای موجود در درونش چگونه برخورد می کند. در جامعه شناسی سنتی شاخصهای عمده تفاوتهای اجتماعی را براساس سه حوزه طبقاتی، قومیت/نژاد و جنسیت ارزیابی می کردند. در جامعه شناسی معاصر حوزه های گونه گونی و تفاوت، علاوه بر سه حوزه اساسی یاد شده، شامل حوزه سنی، معلولیت (توانمندی/ناتوانی)، هویت جنسی، زبان، مذهب، فرهنگ، محل تولد، موقعیت شهروندی و دیگر شاخصها می شود. بنابراین، در کنار شاخص جنسیت، شاخص سن (و گروه سنی) نیز از اجزا مهم سنجش توسعه اجتماعی در یک جامعه می باشد. همچنانکه می دانید ایران یکی از جوانترین جمعیتها را در خاورمیانه دارد. این جمعیت جوان، بالطبع، نیازها و مطالباتی دارد که باید برآورده شوند؛ و رژیم جمهوری اسلامی، به خاطر سرشت ارتجاعی و قرون وسطائی اش، از انجام چنین مهمی عاجز است.
برای همین، تعجب آور نیست که ندا آقاسلطان 27 ساله، به محض شهادتش، به صورت خودجوش و اتوماتیک به عنوان سمبل این جنبش ضداستبدادی پذیرفته می شود. چرا که او به طور هم زمان جنبش زنان و جنبش قشر جوان را نمایندگی می کند. ندا و نداهای این جنبش منعکس کننده اراده معطوف به زندگی، جوانی، شادابی، پویایی و رشد هستند در صورتی که رژیم ولایت فقیه نماد فرهنگ شکنجه، سنگسار، عزاداری، پیرمردسالاری و مرگ است. جای تعجب نیست که این دو گرایش مختلف به زندگی در این مقطع مشخص در مقابل هم قرار گرفته اند.
به عقیده من، شرکت پررنگ زنان و جوانان در این جنبش اعتراضی همان عنصری است که ماهیت این جنبش را دمکراتیک و پیشرو جلوه می دهد. این ماهیت دمکراتیک، اما، باید که در گفتمان جنبش، به قول زنده یاد شریعتی در پیغام جنبش، خودش را منعکس کند. ما باید از هم اکنون شاهد انعکاس مطالبات زنان، جوانان، ملیتها، زحمتکشان، و اقلیتهای مذهبی و جنسی و قومی در گفتمان این جنبش باشیم. در این راستا فعالان و روشنفکران مترقی دیاسپورای ایرانی که با اندیشه ها و گفتمانهای پیشرو در جهان معاصر آشنایی دارند، می توانند بیشترین کمکها را به این جنبش نوپا بکنند. معمولا در همچون مواقعی، عناصر محافظه کار- و گاه مرتجع و فرصت طلب- با این شعار که "الآن وقت این حرفها نیست" به میدان می آیند. همین عناصر این شعار ارتجاعی را در مقابل "جنبش حقوق مدنی" در آمریکا و رهبریت این جنبش، دکتر مارتین لوتر کینگ، قرار دادند. دکتر کینگ در جواب این قشر گفت: بهترین زمان، همین الان، و بهترین مکان همین جاست. "دوستان من، ما اکنون با این حقیقت روبرو شده ایم که فردا، همین امروز است. ما با ضرورت اجتناب ناپذیر الان رو در رو شده ایم."
با سپاس از شما به خاطر این مصاحبه.
لینک از شهروند
دکتر علیرضا اصغرزاده تحصیلات تکمیلی اش را در رشته های علوم سیاسی، فلسفه و جامعه شناسی در دانشگاه تورنتو به پایان رسانده است و هم اکنون در دانشگاه یورک به تدریس و تحقیق در حوزه های جامعه شناسی و آموزش و پرورش مشغول است. در کنار دیگر تألیفات، او مؤلف "ایران و چالش گوناگونی ها" (نشر پال گریو) و یکی از مؤلفین "تحصیل و تفاوت در آفریقا" است. او همچنین مقالات متعددی در مورد ایران، آذربایجان، خاورمیانه، تئوری اجتماعی، تئوریهای جامعه شناسی، زبان، پداگوژی و غیره در نشریات علمی و آکادمیک به چاپ رسانده است.
دکتر اصغرزاده در میان آذربایجانی های ایران چهره ای محبوب و سرشناس است و نظرات آکادمیک ایشان همواره روشنگرانه و راهنما بوده است. از این رو با ایشان به گفت وگو نشستیم تا در مورد جنبش اخیر اعتراضی در ایران و مسائل پیرامون آن بشنویم.
نظرتان در مورد انتخابات اخیر ایران و پیامدهای آن چیست؟
ـ اجازه بدهید قبل از هر چیز از شما و نشریه شهروند به خاطر ترتیب دادن این مصاحبه تشکر کنم. به جرات می توان گفت که انتخابات اخیر و پیامدهای آن بزرگترین حادثه سیاسی است که در عمر سی ساله جمهوری اسلامی به وقوع پیوسته است. برای اولین بار شکاف بین سران و بانیان رژیم به طور بی سابقه ای هم برای ایرانیان و هم برای جهانیان آشکار شده است؛ مشروعیت تمامی رژیم، از ولایت فقیه اش گرفته تا دستگاههای ریز و درشت سانسور و شکنجه اش، حتی در نزد بسیاری از مؤمنین، صحابه ها و خودی های خود رژیم نیز زیر سئوال رفته است. در عین حال، یک جنبش پویای اعتراضی در میان جوانان و روشنفکران شکل گرفته است که اگر موفق شود، هدف میان مدتش خلع ید از ولایت فقیه، و آماج نهایی اش حصول دموکراسی و سکولاریزم خواهد بود.
مرحوم شریعتی زمانی گفته بود، "هر انقلابی دو چهره دارد: خون و پیام". جنبشی که حول محور انتخابات و سرانجام آن شکل گرفته، اگرچه یک انقلاب تمام عیار نیست ولی تمامی مشخصه های یک خیزش انقلابی و یک جنبش اجتماعی را داراست. در واقع، این خیزش، یک جنبش مسالمت آمیز اجتماعی است با پیغام های مختلف. از میان این پیغام ها، گفتمان "حقوق بشر" به مثابه روایت غالب این جنبش خود را مطرح کرده است. درعین حالی که به نظر می رسد مفهوم عمومی و کلی "حقوق بشر" از سوی اکثر شرکت کنندگان این جنبش و حامیان آنها پذیرفته شده، تعریفها و برداشتهای متفاوت از این مفهوم هستند که می باید مورد بحث و بررسی قرار داده شوند.
به طورکلی، به دلیل فاصله عمیقی که طی سالهای اخیر بین روشنفکران مرکزنشین و خیل عظیم حاشیه نشینان به وجود آمده، روشنفکران مرکزگرا و ادبیاتشان با سماجتی عجیب سعی در کتمان و انکار هویت چندفرهنگی، چندزبانی و چندملیتی ساکنان ایران داشته اند. به رغم اینکه مبارزات چشمگیری از بدو تشکیل جمهوری اسلامی در مناطق کردستان، آذربایجان، ترکمن صحرا، بلوچستان و خوزستان در طی سی سال گذشته علیه جمهوری اسلامی صورت گرفته، مرکز و روشنفکران آن هیچ گونه کمک قابل ملاحظه ای به مبارزات خلقهای غیرفارس نکرده اند. گفتمان حاکم مرکزگرا، زیر چتر مرئی و گاه نامرئی ناسیونالیسم فارس/ایرانی، به تقویت و ترویج تک صدایی پرداخته، و تا آنجا که توانسته مقولاتی مانند حقوق بشر، آزادی و دمکراسی را از دریچه تنگ این ناسیونالیسم تعریف و تفسیر کرده است. این پروسه ظالمانه و حذف گرا، به طور طبیعی باعث به وجود آمدن یک نوع احساس بیگانگی در جوامع حاشیه نسبت به مرکز شده است. و حالا، به عقیده من، چالش بزرگ جنبش اعتراضی کنونی در همین مسئله نهفته است: در یک جامعه چند ملیتی و چندفرهنگی، چگونه می توان به این حس بیگانگی و بی اعتمادی فائق آمد و به اصل بسیار ضروری "وحدت در کثرت" دست یافت؟
آذربایجان خصوصاً تبریز در طول تاریخ یا حادثه آفرین بوده و رهبریت جنبش های مختلف را به عهده داشته یا به حمایت از جنبش مرکز به پا خاسته، اما در جنبش اخیر بیشتر سکوت کرده است. اگر چه یکی از دلایل آن می تواند وجود خفقان به خاطر حضور نیروهای سرکوبگر باشد ولی جدا از آن به نظر شما این سکوت نشانگر چه پیامی می تواند باشد؟
ـ مسئله مهمی که باید مورد توجه قرار بگیرد این است که خلق های غیرفارس ایران، با تجربه گران سی سال مبارزه و مقاومت، دیگر آن گروههای انسانی زمان انقلاب بهمن نیستند تا پایبند چند شعار گنگ و مبهم باشند و در راه احقاق آنها هزینه صرف کنند. آنها اکنون با خواسته ها و مطالبه های معین و مشخص به میدان آمده اند. برای مثال، "شورای هماهنگی فعالان ملی آذربايجان" در اثنای مبارزات انتخاباتی با چند مطالبه مشخص زیر به کاندیداها مراجعه کرد تا نظر آنها را در مورد این اصول دمکراتیک جویا شود:
- رسمی شدن زبان ترکی و آموزش به زبان مادری؛
- ايجاد سيستم فدراليسم و مبارزه با تمرکزگرایی و تشکيل پارلمان های ايالتی؛
- رفع کليه مظاهر شونيسم و آسيميلاسيون و لغو کليه قوانين و بخشنامه های پيدا و پنهان در خصوص اعمال سياستهای شونيسم و تبعيض آميز بر عليه اقوام و ملل ساکن در کشور؛
- ايجاد بسترهای لازم جهت توسعه و رونق اقتصادی آذربايجان و اختصاص بودجه ويژه برای فقرزدایی و رفع محروميت ها و مقابله با مهاجرت ناشی از سياست های 80 سال گذشته؛
- به رسميت شناختن فعاليتهای سياسی، اجتماعی و فرهنگی با ماهيت قومی و ملی و رفع موانع تاسيس و فعاليت احزاب، تشکل ها و رسانه های مدافع حقوق ملت آذربايجان.
بنابراین، ملاحظه می فرمایید که گفتمان جدیدی در میان مبارزین آذربایجانی به وجود آمده و یا در حال شکل گرفتن است که مسائل را از نقطه نظر اولویتها و مطالبات خلق آذربایجان می نگرد. به نظر می رسد که تاریخ مصرف شعار عوامفریبانه آقای خمینی، یعنی شعار معروف "همه با هم" بدون تأکید بر مطالبات خاص، حداقل در آذربایجان به سر آمده است. از طرف دیگر، گفتمان مسلط مرکزگرا همچنان از دریچه ناسیونالیسم فارس/ایرانی به مسائل می نگرد و نه تنها هیچ تغییر چشمگیری در این سالها نکرده است، بلکه به درجه ستیزه جویی و جفاپیشه گی خود نیز افزوده است، مسئله ای که هم در داخل ایران و هم در دیاسپورای ایرانی در خارج به وضوح قابل رؤیت است.
در واقع، برای نیل به اتحاد و همبستگی باید به تفاوتها و گوناگونیهای رایج در جامعه ایران احترام گذاشته شود؛ و ضرورت دارد که این احترام گذاشتن از حد شعارهای کلیشه ای مانند "همه ایرانی هستیم،" "فردوسی گفته ایران همه سرای من است،" "همه در مقابل قانون برابر هستیم" و غیره و ذالک فراتر برود و وارد حوزه "کنکرتها" بشود. این بدان معناست که مثلا در حوزه تنوع زبانی، مقولاتی مانند حق آموزش به زبان مادری، مسئله چندزبانگی، مسئله زبانهای رسمی و زبانهای ملی، به مثابه اجزای جدایی ناپذیر گفتمان حقوق بشر ایرانی پذیرفته شوند و مورد بحث و بررسی قرار بگیرند.
آیا می توان جامعه امروز ایران را با جوامع دیگری که از دیکتاتوری به دموکراسی عبور کرده اند مقایسه کرد؟ شباهت ها و اختلافات را در چه می بینید؟
ـ طبیعی است که جوامع مختلف ویژگیهای مخصوص به خود را دارند و مقایسه جنبه های مختلف دو جامعه امر چندان ساده ای نیست و مستلزم پژوهشهای دقیق علمی و جامعه شناسانه است. در رابطه با سئوال شما، یکی از مناسبترین جوامع برای مقایسه با ایران، از منظر مسائل سیاسی و مبارزه برای دمکراسی و حقوق بشر، به نظر من جامعه آفریقای جنوبی دوره آپارتاید است. چنانکه می دانید، این جامعه براساس یک سری قوانین و مقررات روشن و شفاف نژادپرستانه اداره می شد که زیر عنوان "آپارتاید" سیاه پوستها و دیگر "رنگین پوستان" را از سفیدپوستها جدا میکردند و تمام امکانات و مزایای جامعه را در اختیار این گروه آخر قرار می دادند. در حالیکه سیستم آپارتاید نژادی اساسی ترین مشخصه جامعه آفریقای جنوبی بود، در نظام جمهوری اسلامی ایران می توانیم حداقل از سه نوع سیستم ستمگرانه و حذف گرایانه نام ببریم: فاشیزم مذهبی، آپارتاید جنسی، و راسیزم زبانی.
به طور خلاصه، فاشیزم مذهبی براساس تعالیم مذهب شیعه اثنا عشری و تئوری ولایت فقیه آقای خمینی اعمال می شود، همان مقوله ای که به "خمینیسم" معروف شده است. در کنار دیگر مظالم و ستمگریها، خمینیسم، روایت خاصی از شیعه اثنا عشری را به عنوان تنها مذهب رسمی کشور به کرسی می نشاند؛ مسلمانان سنی مذهب، معتقدان دیگر مذاهب (غیرمسلمانان)، ناباوران و سکولارها را از دسترسی به امکانات برابر و مزایای اجتماعی محروم می کند و با آنان به مثابه شهروندان درجه دو برخورد می نماید. این نوع فاشیزم، با کنترل حقوق، آزادیها و تمایلات جنس مؤنث، آپارتاید جنسی را در جامعه پیاده می کند. برطبق این آپارتاید، زنان به موقعیت شهروندان درجه دوم نزول می کنند در حالیکه مردها از تمام مزایای یک جامعه و فرهنگ پدرسالار سود می جویند. همچنین، اقلیتهای جنسی در زیر این آپارتاید تمام حقوق انسانی و جمعی خود را از دست میدهند؛ تحت شدیدترین و وحشیانه ترین ستمها قرار می گیرند تا جایی که حتی ماهیت وجودی شان به عنوان انسان انکار می شود ـ عملی که آقای احمدی نژاد بارها در برابر چشمان حیرتزده جهانیان انجام داده است.
سومین شاخه فاشیزم مذهبی در ایران "راسیزم زبانی" است که جمهوری اسلامی آن را از رژیم سابق پهلوی به ارث برده است. این نوع راسیزم ریشه در پروژه وسیعتر راسیزم آریایی دارد که برخی روشنفکران ایرانی آن را از تئوریهای شرقشناسانه و نژادپرستانه قرون 18-20 اروپا به عاریت گرفتند، و پس از غسل تعمید در دوره رضاخان و بعدش، به قول خودشان به آن "رنگ و روی ایرانی" دادند و در سیستم اداری مملکت نهادینه اش کردند. در یک کلام، این نوع راسیزم، زبان فارسی را به عنوان تنها زبان رسمی جامعه چند زبانه ایران مشروعیت می بخشد و از شکوفایی و گسترش زبانهای بیش از شصت درصد مردمان کشور جلوگیری می کند، امری که در ادبیات آکادمیک به "زبان کشی" معروف است. مایلم تأکید کنم که در میان کشورهای جهان در عصر معاصر، ایران شاید تنها کشوری باشد که هم حکومتش و هم اکثر روشنفکرانش به شدت پایبند این نوع راسیزم زبانی هستند و با جان و دل از آن دفاع می کنند.
حال، بعد از این مقایسه بسیار مختصر بین ایران و آفریقای جنوبی دوره آپارتاید، به این قسمت از سئوال شما برمی گردیم که، آیا عبور از دیکتاتوری و فاشیزم مذهبی به دموکراسی در ایران ممکن هست یا نه؟ به نظر من، همچنانکه این امر در آفریقای جنوبی ممکن شد، در ایران نیز شدنی است به شرطی که ما از تجربه مبارزاتی مردم آفریقای جنوبی و دیگران یاد بگیریم و گفتمانهای مترقی دمکراتیک و حقوق بشری جهان معاصر را سرمشق خودمان قرار دهیم. مردم آفریقای جنوبی بر سیستم آپارتاید پیروز شدند برای اینکه آنان:
ـ حاضر به پرداخت هزینه سنگین مبارزه برای دمکراسی و آزادی بودند؛
ـ در مقابل گفتمان فاشیستی آپارتاید، موفق شدند یک گفتمان آلترناتیو براساس حقوق و آزادیهای جهانشمول بشری تنظیم و تدوین کرده و به جهانیان عرضه کنند؛
ـ با آزاداندیشی و آزادمنشی موفق شدند اصل "وحدت در کثرت" را در جامعه خودشان تحقق بخشند؛
ـ در سطح بسیار وسیعی موفق به جلب حمایت جهانیان از مبارزه دمکراتیک، ضدراسیستی و ضدفاشیستی خود شدند.
بی هیچ تردیدی، شانس پیروزی جنبش اعتراضی کنونی در ایران رابطه ای مستقیم با حصول موارد بالا و دیگر موردهای مشابه خواهد داشت.
مسئله همبستگی جهانی با مردم ایران در نقاط مختلف دنیا امروزه در حال همه گیر شدن است، این امر در همبستگی ملیت های مختلف داخل ایران تا چه اندازه می تواند تأثیرگذار باشد؟
ـ انسانهای آزاداندیش بر اساس معیارهای دموکراتیک و حقوق بشری با جنبش مردم ایران ابراز همبستگی می کنند. یعنی آنها می بینند که این جنبش از گرایشات ارتجاعی مانند فاندمنتالیسم دینی، ناسیونالیسم غلیظ ایرانی/فارسی، شوونیسم جنسی و راسیزم آریایی به دور است و برای همین حمایتش می کنند. برای جلب حمایت بیشتر جهانیان ضرورت دارد که گفتمان دموکراتیک/حقوق بشری این جنبش هرچه بیشتر تقویت شده و در مرکز دقت جهانیان قرار داده شود. حقوق ملیتها، حقوق زنان، زحمتکشان، دانشجویان، اقلیتهای قومی، جنسی و مذهبی باید که جزو جدایی ناپذیر گفتمان دمکراتیک این جنبش باشد. از سوی دیگر فعالان و نمایندگان ملتهای غیرفارس در دیاسپورای ایرانی باید به توجه جهانیان برسانند که ایران معادل فارس نیست و از آزادیخواهان جهان بخواهند تا برای رعایت حقوق بشر خلقهای غیرفارس، هم به رژیم جمهوری اسلامی و هم به ناسیونالیسم ایرانی/فارس فشار آورده شود. در کل، یک گفتمان حقوق بشری ایرانی می باید که منعکس کننده ذات چندملیتی، چندفرهنگی، چندزبانی و چند مذهبی جامعه ایران باشد؛ در غیر این صورت آن گفتمان لایق عنوان دمکراتیک نخواهد بود.
اگر حاشیه نشینان ببینند که مرکزنشینان و حامیان خارج نشینشان از تک صدایی و ایدئولوژیهای ناسیونالیستی فاصله گرفته اند و به حقوق انسانی ایرانیان غیرفارس نیز حرمت قائلند، به طور طبیعی، آنان نیز نسبت به مرکزخوشبین می شوند و موجبات یک همبستگی دمکراتیک در راه یک مبارزه آزادیخواهانه را فراهم می آورند.
رابطه ی ملیت های مختلف ایرانی در مناطق غیرفارس نشین با یکدیگر چگونه است و آیا در حمایت از جنبش تهران آنها عکس العملی یکسان داشته اند؟
ـ ملیتهای حاشیه نشین یک موقعیت مستعمره ای در رابطه با مرکز و ملیت حاکم دارند. به عبارت دیگر، آنها قربانیان شرایطی هستند که در تئوریهای جامعه شناختی به "استعمار داخلی" معروف است. مظاهر این استعمار خود را در زندگی اقتصادی، سیاسی، زبانی، فرهنگی و آموزشی خلقهای عرب، کرد، ترک، بلوچ و ترکمن به رخ می کشند. به عقیده من یکی از دلایلی که این ملیتها تا به حال نتوانسته اند پابه پای مرکز در جنبش ضداستبدادی شرکت کنند مربوط به همین موقعیت مستعمره ای آنان است. سالهاست که این جوامع تحت یک نوع اشغال نظامی پنهان قرار گرفته اند. در جریان همین انتخابات اخیر بارها از زبان سران جمهوری اسلامی شنیدیم که اقرار می کردند در جمهوری اسلامی "مسئله قومیتها مسئله ای امنیتی محسوب میشود" و ربطی به حقوق بشر و مسائل سیاسی ندارد. خب، معنی این جمله چیست؟ آیا جز این است که حاکمیت به این جوامع با دیدی بیگانه، غیرخودی، غیرایرانی و به مثابه دشمن نگاه می کند و به همین دلیل نیز سرنوشت این "مستعمره ها" نه توسط مجلس جمهوری اسلامی، نه توسط قوه اجرائیه و ادارات عریض و طویل حکومت، که به دست "ماموران اطلاعات" رژیم رقم می خورد.
به هرحال، علیرغم این شرایط استعماری، این ملتها به مبارزه ادامه می دهند. کافی است که شما نگاهی به تیتر خبرهای اعدامیان و زندانیهای همین چند روز اخیر بیاندازید و خواهید دید که ملیتها در صحنه هستند. رابطه این ملیتها با یکدیگر از طریق آگاهی به ستم مشابهی است که همه شان دچارش هستند: ستم ملی و موقعیت مستعمره ای. این "درد مشترک" ستمی است مضاعف که بر آنها تحمیل شده و درک همین مسئله آنها را به همدیگر نزدیک می کند. آنها این ستم مضاعف را به خوبی درک می کنند در حالیکه گفتمان مرکزگرا کوچکترین توجهی به این "درد مشترک" خلقهای غیرفارس ندارد. جنبش تهران برای جلب حمایت این خلقها، باید نشان دهد که درد آنها را می فهمد و آنرا بخشی از درد خودش حساب می کند. وگرنه همبستگی سراسری و "وحدت در کثرت" با مشکلاتی اساسی روبرو خواهدشد.
کنگره ملیت های ایران فدرال چندی پیش بیانیه ای صادر کرد که در آن ضمن محکوم کردن هرنوع خشونت از هواداران خود در خارج از ایران خواسته بود که با حرکت آزادیخواهانه ی مردم همراهی کنند و از زنان و مردان ملیت های داخل ایران نیز خواست که تهران را تنها نگذارند. نظرتان در مورد این بیانیه چیست؟
ـ منقول است که وقتی از زنده یاد پیشه وری در مورد علل شکست جنبش 21 آذر در آذربایجان پرسیده شد، ایشان یکی از بزرگترین دلیلها را عدم توانایی این جنبش در صدور پیام دمکراتیک و عدالت محور خود به دیگر نقاط ایران دانست. یعنی از نظر پیشه وری، این جنبش شکست خورد به دلیل اینکه نتوانست سایر مناطق ایران را با خود همراه سازد. به گمان من، ما در حال حاضر شاهد عکس این جریان در جنبش اعتراضی اخیر هستیم. یعنی این جنبش در چنبر یک گفتمان مرکزگرا اسیر شده و به نظر می رسد از صدور پیغامش به دیگر مناطق عاجز است. اتفاقا آقای احمدی نژاد اخیرا بر این نکته تاکید می کند که "ایران فقط تهران نیست!" و احتمالا این درست ترین سخنی است که بر زبان ایشان جاری شده است. جالب اینجاست که همین موضوع را مرحوم پیشه وری نیز از منظری دیگر مطرح می کرد. در حالیکه نیت آقای احمدی نژاد جنبه عوامفریبانه دارد، خلقهای حاشیه نشین انتظارات و برداشتهای کنکرت از این تعبیر دارند. آنان می خواهند تجلی این تعبیر را در اختصاص بودجه برای حاشیه ها، و نیز در شکوفاییهای اقتصادی، فرهنگی، آموزشی و زبانی خلقهای غیرفارس ببینند. به عبارت دیگر، شما نمی توانید ادعا کنید که "ایران فقط تهران نیست" و در عین حال زبان تهران را بر حاشیه نشینان غیرفارس- که بیش از شصت درصد جمعیت کشور را تشکیل می دهند- تحمیل کنید.
و لذا، برای غلبه بر فاشیزم مذهبی حاکم، تهران نیازمند حاشیه هاست؛ همچنانکه حاشیه ها نیز نیازمند تهران هستند. برای رسیدن به این هدف ما احتیاج به گفتمانی داریم که اصل حیاتی "وحدت در کثرت" را در جامعه متنوع و چندصدایی ایران میسر کند. و من فکر می کنم تشکیل "کنگره ملیت های ایران فدرال" گام بزرگی بوده است در این راستا، یعنی در راستای گذار از تک صدایی فاشیستی به چندصدایی پلورالیستی. ولی متاسفانه تهران هنوز هم صدای این پلورالیسم را نشنیده است. و این اصل حیاتی همبستگی و مقوله "وحدت در کثرت" را با مشکلی اساسی روبرو می کند. وقتی که تهران ذات کثرت، اصل کثرت و خود کثرت را قبول ندارد، چگونه می توانیم از خلقهای غیرفارس انتظار داشته باشیم تا با یک مرکز متکبر، خودمحور، حذف گرا و راسیست وحدت کنند؟ سئوال اساسی این است و بر عهده روشنفکر ملیت مسلط است که به این سئوال پاسخ دهد.
نقش زنان و جوانان را در جنبش اخیر از نظر جامعه شناسی چگونه ارزیابی می کنید؟
ـ از منظر جامعه شناختی، برای سنجیدن میزان توسعه اجتماعی و عدالت عمومی در یک جامعه، شما باید ببینید آن جامعه با گوناگونیها و تفاوتهای موجود در درونش چگونه برخورد می کند. در جامعه شناسی سنتی شاخصهای عمده تفاوتهای اجتماعی را براساس سه حوزه طبقاتی، قومیت/نژاد و جنسیت ارزیابی می کردند. در جامعه شناسی معاصر حوزه های گونه گونی و تفاوت، علاوه بر سه حوزه اساسی یاد شده، شامل حوزه سنی، معلولیت (توانمندی/ناتوانی)، هویت جنسی، زبان، مذهب، فرهنگ، محل تولد، موقعیت شهروندی و دیگر شاخصها می شود. بنابراین، در کنار شاخص جنسیت، شاخص سن (و گروه سنی) نیز از اجزا مهم سنجش توسعه اجتماعی در یک جامعه می باشد. همچنانکه می دانید ایران یکی از جوانترین جمعیتها را در خاورمیانه دارد. این جمعیت جوان، بالطبع، نیازها و مطالباتی دارد که باید برآورده شوند؛ و رژیم جمهوری اسلامی، به خاطر سرشت ارتجاعی و قرون وسطائی اش، از انجام چنین مهمی عاجز است.
برای همین، تعجب آور نیست که ندا آقاسلطان 27 ساله، به محض شهادتش، به صورت خودجوش و اتوماتیک به عنوان سمبل این جنبش ضداستبدادی پذیرفته می شود. چرا که او به طور هم زمان جنبش زنان و جنبش قشر جوان را نمایندگی می کند. ندا و نداهای این جنبش منعکس کننده اراده معطوف به زندگی، جوانی، شادابی، پویایی و رشد هستند در صورتی که رژیم ولایت فقیه نماد فرهنگ شکنجه، سنگسار، عزاداری، پیرمردسالاری و مرگ است. جای تعجب نیست که این دو گرایش مختلف به زندگی در این مقطع مشخص در مقابل هم قرار گرفته اند.
به عقیده من، شرکت پررنگ زنان و جوانان در این جنبش اعتراضی همان عنصری است که ماهیت این جنبش را دمکراتیک و پیشرو جلوه می دهد. این ماهیت دمکراتیک، اما، باید که در گفتمان جنبش، به قول زنده یاد شریعتی در پیغام جنبش، خودش را منعکس کند. ما باید از هم اکنون شاهد انعکاس مطالبات زنان، جوانان، ملیتها، زحمتکشان، و اقلیتهای مذهبی و جنسی و قومی در گفتمان این جنبش باشیم. در این راستا فعالان و روشنفکران مترقی دیاسپورای ایرانی که با اندیشه ها و گفتمانهای پیشرو در جهان معاصر آشنایی دارند، می توانند بیشترین کمکها را به این جنبش نوپا بکنند. معمولا در همچون مواقعی، عناصر محافظه کار- و گاه مرتجع و فرصت طلب- با این شعار که "الآن وقت این حرفها نیست" به میدان می آیند. همین عناصر این شعار ارتجاعی را در مقابل "جنبش حقوق مدنی" در آمریکا و رهبریت این جنبش، دکتر مارتین لوتر کینگ، قرار دادند. دکتر کینگ در جواب این قشر گفت: بهترین زمان، همین الان، و بهترین مکان همین جاست. "دوستان من، ما اکنون با این حقیقت روبرو شده ایم که فردا، همین امروز است. ما با ضرورت اجتناب ناپذیر الان رو در رو شده ایم."
با سپاس از شما به خاطر این مصاحبه.
لینک از شهروند