من یک روزنامهنگار بودهام، هستم و خواهم بود. طبیعی است که روزنامهنگاران هم در دل جامعه خودشان زندگی میکنند و تافتهی جدا بافته نیستند که در نقد هر چیز جدا تافته، بنویسند. در هر جامعهای، از طرف دولتها، نهادها، سازمانها، شرکتها، کارخانهها و حتی افراد، بر انسانها ظلم میشود. گاهی یک روزنامهنگار به چنان مواردی برمیخورد، آن را به رسانهها میکشاند، علنیاش میکند و با پخش و نشر آن، به نوعی موضعگیری میکند. این خود به معنای پیوند ذهنی و آرمانی روزنامهنگار با جامعه و مردم است. وگرنه، کاری با نشر و پخش مسایل جامعه نداشت و به دنبال موضوع دیگری میرفت. میخواهم از این مقدمه، این نتیجه را بگیرم که: من، تنها و تنها یک روزنامهنگار بودم که در دل جامعهی خود زندگی میکردم و بر اساس تخصص خود، به وظایف حرفهایام؛ بر اساس اصول روزنامهنگاری، عمل میکردم. در نتیجه، یک فعال حقوق بشری صرف نبودم. صرفا، مدافع حقوق مردم آذربایجان ایران هم نبودم. اما در میان مردم زندگی میکردم و از افکار و مشکلات و خواستههاشان مینوشتم و خبر میدادم و در مورد منافع کوتاه مدت و بلند مدت جامعه، میاندیشیدم. بهتدریج و در اثر تجربه و فشارها و تفکرغالب در محیط، به ویروس خودسانسوری آلوده شدم. ناچار، شاهد تضییع حقوق مردمی میشدم که حق داشتند صداشان منتشر شود؛ اما نمیشد.
از طرف دیگر، هر روزنامهنگاری، اسیر زمان و مکان است. از چیزهایی مینویسد که میبیند، میشنود یا دربارهی آن میاندیشد. مدتها در تهران ساکن بودم و در مورد مسایل تهران و تهرانیان مینوشتم. خوب هم مینوشتم. برای همین هم جایزهی جشنواره مطبوعات کشورم را گرفتم. اما غرق مسایل تهران بودم و از دیگر نقاط کشور بی خبر. فرصت نمیکردم که از دریای مسایل تهران خارج شده و نگاهی هم به شهرها و روستاهای گوشه و کنار ایران بیاندازم. اگر فرصتی میشد و از کسی دربارهی «ایران» – غیر از تهران- موضوعی را میشنیدم یا به سفری میرفتم، به داخل زندگی مردم آن نقاط هم سفر میکردم و با بزرگی این سرزمین که در خیابانهای تهران خلاصه نمیشد هم آشنا میشدم. یکی از این فرصتها را دوستی در نشریهی روستایی «صالحین روستا» برایم مهیا کرد. او از دیدههای سفرش به روستاهای منطقهی «نهبندان» در خراسان و از عمق فقر آنها گفت. من هم دیدههای او را نوشتم و به همراه تصاویری که آورده بود، منتشر کردم. تازه، من و مردم متوجه شده بودیم که در آن ایران روی نقشه، غیر از تهران، جای دیگری هم هست که مردمش حتی لباس ندارند و...؛ خب، افکار عمومی فشار آورد و کارهایی برای مردم آن جا انجام شد.
یا یک بار که برای مرخصی به شهر خودم «تبریز» رفته بودم، متوجه شدم که«وبای شبه التور» در این شهر بزرگ، صدها هزار تن را بیمار کرده است؛ دولت و مسئولان هم برای کنترل بیماری، کار چندانی نمیکنند. به روزنامههای شهرم سرزدم؛ هیچیک در آن مورد اطلاعاتی به من نداد. مدیران آنها هم دوستانه سفارش کردند تا در تعقیب آن موضوع نباشم. ولی در ذهن مسئولان، من از «تهران» آمده بودم، برای مرکز کار میکردم و این برای آنها مهم بود. در نتیجه، با من رفتاری متفاوت از خبرنگاران محلی داشتند و برای جلب رضایتم، هر چه میتوانستند، انجام دادند. گزارش آن قضیه هم چاپ شد. برای اولین بار، مردم تهران (ایران سیاسی) متوجه شدند که در این سرزمین، در جایی که تبریزش مینامند، هفتهها است که آب آشامیدنی آلوده است و صدها هزارتن بیمار شدهاند؛ ولی مسئولان عکسالعملی نشان ندادهاند.
وقتی در اثر فشارهای حکومت تهران راترک کردم و به تبریز برگشتم، «ایران» من، به تبریز، تهران و شهرهایی که به آنها سفر میکردم، اینبار نه بر روی نقشه، که در روی خاک، گسترش یافت. در همان دوران، در خبرها خواندم که بر خلاف آمارهای سازمان بهداشت جهانی که آمار خودکشیها را برای هر یک صد هزار نفر- در یک سال- یک نفر اعلام میکند، رقم خودکشی در «ایلام» سه نفر در هر یک صد هزار نفر است. شگفت زده شده بودم. میخواستم به آن جا مسافرت کنم و از چند و چون ماجرا سر در بیاورم. چرا که هر پدیده اجتماعی، علتی دارد که با شناسایی آن، میتوان آن پدیده را کنترل کرد. اما نشد. ولی در سفری به شهرستان نود و شش هزار نفری «اهر»، پی بردم که در شش ماه، هشتاد و چهار نفر خودکشی کردهاند. فاجعه نبود؟ بود. اما چرا هیچیک از مردم، روزنامهنگاران، سیاستمداران، احزاب و جمعیتهای سیاسی، غیر سیاسی و حقوق بشری و...، دم برنمیآوردند؟ چرا ساکت شده بودند؟ چرا مقامهای دولتی به وظایف خود عمل نمیکردند؟ و ...
بر این مبنا، با انتشار اخباری از مشکلات زندگی مردم که وظیفه حرفهای من بود، فعالان هر زمینهای، من را در جرگهی خود قرار دادند: فعال حقوق بشر، فعال سیاسی، مدافع آذربایجان ایران و ... نام گرفتم. هم بودم، هم نبودم. ولی همواره از یک چیز مطمئن بودم: من یک روزنامهنگارم.
در این مسیر، همان طور که مردم نمیپذیرفتند که روزنامهنگار سادهای باشم و مرا همدل وهمراه خود میدانستند، دولت و مخالفانم هم مرا متهم میکردند؛ چرا که «ایران» واقعی را، بسیار بزرگتر از «تهران» و مسایل مردم «مرکز»، به آنها نشان میدادم. آنان من را پانترکیست، تجزیه طلب، جاسوس و... مینامیدند؛ که نبودم و نیستم. من تنها یک «روزنامهنگار» بودم که با دردهای مردمی که با آنها زندگی میکرد، آشنا بود و چندان هم خودش را سانسور نمیکرد. «سیاسی» نبودم؛ به منافع مالی هم نمیاندیشیدم. برای همین، از زندان مقالهای را منتشر کردم و اعتراف کردم که سالها، تحت تاثیر فضای اطرافم، خودم را سانسور میکردم و مسایل آذربایجان را منتشر نمیکردم.
مشکل من و روزنامهنگارانی چون من، هم از طرف مردم است که از ما انتظار زیادی در حد معجزه دارند؛ هم از طرف حکومت که انتظار دارد ساکت باشیم و منافع آن را تامین کنیم. به همه مخاطبان و انسانها نشان ندهیم که ایران، تنها در روی نقشه نیست. در زندگی جاری است. هر بخشی از آن خاک، دردی دارد که گاهی- هیچ وقت- به گوش تهران نمیرسد. اگر ساکت نباشیم، دولت و مخالفان ایران واقعی، امانمان نمیدهند. به انواع اتهامها، متهممان میکنند. میزنند، شکنجه میدهند، زندانی میکنند، تا مردم کشور را نسبت به وضعیت موجود ناراضی نشان ندهیم. تا ملتهای ساکن ایران بزرگ، به حس همدلی و نزدیکی با هم نرسند. تا از هم حمایت نکنند. میدانید چرا کارگران کشور ما نمیتوانند از هم پشتیبانی کنند و به اهداف خودشان برسند؟ چون هنوز به وجود کارگران دیگری همانند خودشان در دیگر گوشههای ایران، ایمان ندارند. چون صدایی که رنگ و بوی همصدایی با آنها را داشته باشد، نمیشنوند.
اگر سکوت کنیم و مانند بسیاری از روزنامهنگاران، ذهنمان به ویروس خودسانسوری، عادت کند، از طرف مردمی که از ما انتظار شورش، طغیان، برملا ساختن فسادهای دولتی و ... دارند، هم عامل دولت، خیانت کار و مزدور شناخته میشویم. یا میتوانیم با دولت درافتیم و واقعیتها و خواستههای مردم را بازگو کنیم، تا مردم از ما راضی باشند؛ اما در این صورت، با رهبران سیاسی، با صاحبان رسانهها، با افرادی که در رادیوها، مطبوعات و حتی در سایتهای اینترنتی نفوذ دارند و مانند دولت، ما را به خاطر انجام وظایف حرفهای و انسانیمان محکوم میکنند چه کنیم؟ همانها که ما را به خاطر نوشتههامان به کار نمیگیرند، چرا که مسایلی را بازگو کردهایم که از نظر آنها، تجزیهطلبی بوده است؛ چرا که کوشیدهایم مردم را متوجه کنیم که ایران، تنها در تهران خلاصه نمیشود.
یکی از خواستهای مهم فعالان سیاسی در دوران انقلاب ضداستبدادی 57 «تامین خودمختاری برای خلقهای ایران» یا بهعبارتی، تامین امکان رشد و اعتلای فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی اقلیتهای قومی و ملی در چهارچوب کشور ایران و حکومت مرکزی بود. از این شعار چه بر جای مانده است؟
اکنون، نمیتوان دربارهی چنان شعارهایی، حتی صحبت کرد. نه تنها دولت، بلکه فعالان سیاسی کشور هم چنان شعارهایی را محکوم میکنند. آنانی که چنان شعارهایی را مطرح کرده بودند، یا اعدام شدهاند، یا در خارج ساکناند. اغلب هم چنان مسایلی را فرعی میدانند و معتقدند اول باید سرنوشت «جمهوری اسلامی» را تعیین کرد؛ سپس حکومت را بهدست آنها داد، بعد به چنان مسایلی پرداخت. ولی مردم به این بخش از اپوزیسیون اعتماد نمیکنند. «اصلاحطلبان» در داخل ایران هم به خاطر این بیتوجهی به خواست عمومی شکست خوردهاند. آنها هنوز هم حاضر نیستند به ضعف در این پایهی اصلی سیاستشان اعتراف کنند. اغلب مردم غیرفارس ایران، خودشان را صاحب حقوقی برابر با چنین «سیاستمداران»ی نمیبینند؛ در نتیجه، حمایتشان را از آنها دریغ کردهاند. هر چه از اوایل انقلاب گذشته است، مردم مناطق غیرفارس، کمتر به پای صندوقها رفتهاند؛ در عوض، از حرکتهایی که در مناطق خودشان رخ داده است، حمایتهای بیدریغ و گستردهای کردهاند. نفوذ فعالان سیاسی اصلاحطلب در داخل و اپوزیسیون در خارج در دل ایرانیان غیرفارس، هر روز کمتر میشود.
آذربایجانیها بزرگترین اقلیت ملی ایرانند و حتی برخی از روشنفکران آذری برآنند که تعدادترکزبانان در ایران، با احتساب استان زنجان، ترکمنان، قشقاییها و ترکهای خراسان، یا مناطقی چون همدان و ساوه، از فارسزبانها نیز بیشتر است. با این حال، و پس از گذشت 29 سال از انقلاب، آیا میتوان از «تامین امکان اعتلای فرهنگ و زبان آذری و آزادی زبان و فرهنگ مردم سخن گفت؟
خیر! وضع از دوران سلطنت هم بدتر شدهاست. چرا که در آن زمان، تعداد رسانهها، رادیوها، روزنامهها، مجلهها، و شبکههای تلویزیونی خیلی کمتر از اکنون بود؛ در ضمن، نمیتوانستند همهی شهرها و روستاها را تحت پوشش رسانههاشان داشته باشند. در هر حال، در آن زمان، بیش از نیمی از مردم، بیسواد بودند و از رسانههای فارسی استفاده نمیکرند؛ چرا که متوجه معنای زبان فارسی نمیشدند. ولی اکنون در هر استانی، یکی دو شبکهی رادیو و تلویزیونی دایر شده است که امواج زبان فارسی را در دل موسیقیها، در دل تفسیرهای قرآن و کتابهای مقدس، در دل سریالها و ... به خانههای مردمد سرازیر میکنند. در کنار اینها، رادیوها و مطبوعات محلی هم از کسانی استفاده میکنند که هیچ آموزشی در زبان محلی ندیدهاند. نویسندگان برنامههای آنها، از زبان محلی ، تنها به چند «فعل» تسلط دارند. همهی واژهها را به فارسی میگویند و تنها هرازگاهی، «فعل» جمله به ترکی یا به زبان محلی آن منطقه، واژههای نامانوس را به هم میچسباند! اگر چه در قانون اساسی بعد از انقلاب 1357 توجه به زبانهای محلی تا سطح آموزش در مدارس و دانشگاهها هم پیشبینی شده، اما تا کنون در هیچ مدرسهای، یک ریال هم برای آموزش زبانهای محلی هزینه نشدهاست. با اینحال، در دانشگاهها، خود دانشجویان علاقهمند به زبان محلی خودشان، کلاسهایی را دایر میکنند. همین بیتوجهیها باعث رویگردانی مردم مناطق مختلف ایران از فعالان عرصههای مختلف سیاسی، حقوق بشری، احزاب و سازمانها، دیندارها و بیدینها و...، شده است؛ چرا که آنها را در پی قدرت و تسلط بر خود ارزیابی کردهاند و میکنند. چون دربارهی حقوق آنان، سخنی بر زبان نمیآورند که هیچ، جوانان آنان راهم که در پی کسب حداقل حقوقی که فارسها دارند، هستند، محکوم میکنند. فارسها تنها بخشی از ملت ایران هستند که حقی بیش از دیگر ایرانیان دارند و آن هم این که به زبان خود مینویسند و حرف میزنند. دیگران اقوام هم به زبان آنها مینویسند، میخوانند و حرف میزنند؛ اما هنگامی که به این بیعدالتیها اعتراض میکنند و خواهان حقوقی برابر میشوند، «تجزیهطلب» نام گرفته و به «خیانت» متهم میشوند. حال میتوان پرسید که اینان که از طرف اهل سیاست نادیده گرفته شده و تحقیر میشوند، چرا باید به آنها اعتماد کنند؟ چرا باید آنها را دوست، برادر، همسرنوشت خود بدانند و از آنها حمایت کنند؟ تا به قدرت رسیده و حقوق آنها را بیشتر سلب کنند؟ هنوز مخالفان حقوق ملتهای ایرانی در اپوزیسیون، در راس امور نیستند و به حمایت این مردم نیاز دارند تا بتوانند به پشتوانهی آنها، در تغییر حکومت موثر باشند. وقتی در این شرایط حقوق این مردم را به رسمیت نمیشناسند، چگونه میتوان اعتماد کرد که پس از قدرت گرفتن، به آن حقوق احترام بگذارند یا اعتراضها را بدتر از نظام کنونی سرکوب نکنند؟
در رژیم گذشته، حکومت پهلوی چنین وانمود میکرد که اقلیتهای قومی و ملی ایران از جانب شوروی تحریک میشوند و خواستها و نیازهای مردم آذربایجان، کردستان، بلوچستان، خوزستان وترکمن صحرا، با برچسب «جداییطلبی» سرکوب میشد. اکنون نیز، هم از جانب دولت و حکومت و هم از طرف برخی ملیگرایان افراطی چنین تبلیغ میشود که گویا مبارزات مردم این مناطق، با تحریک «آمریکا» و به منظور جداسازی صورت میگیرد. نظر شما در این باره چیست؟
اکنون هم چنان میکنند و از دادن حقوق مردم، طفره میروند. چرا که مردم این مناطق را از نظر حقوقی، پستتر از خودشان میدانند. الآن هم آنها را متهم میکنند که به تحریک جمهوری آذربایجان و جمهوریترکیه، خواهان به رسمیت شناخته شدن زبان خود هستند. در حقیقت، معتقدند که این مردم «حق»ی ندارند که بخواهند. این برخورد، به وفور در فرهنگ شفاهی و نوشتاری آنها دیده میشود. اکنون هم آنها را به «تجزیهطلبی» متهم میکنند. به «پانترکیسم» متهم میکنند.
طبیعی است که مردم هر منطقه به سرنوشت، زبان، فرهنگ، تاریخ، موسیقی، اقتصاد و... خود اهمیت دهند و خواهان اعتلای آن باشند و به نوعی «پان» آن منطقه باشند. این جرم نیست. اما برخی این برخورد را جرم میشمارند. اگر مردم آن مناطق چنین نباشند، یک روز آمریکایی، روز دیگر روسی، روز بعد فرانسوییا هلندی و آلمانی و... میشوند. اما از نظر «پانایرانیست»ها، «پانآریاییست»ها، «پانفارسیست»ها، «پان تهرانیست»ها، یا بهتر بگویم: «پانسیاسیست»ها، «پان حزب من یست»ها، «پان حکومتیست»ها و «پاندیکتاتوریست»ها، آنان حق ندارند «پانترکیست» باشند. باید خودشان را فراموش کنند. باید غلام حلقه به گوش «پان» آنها باشند تا «خائن» شناخته نشوند.
آیا امکان سوء استفادههای سیاسی در سطح جهان از خواستهای مردم هست؟
طبیعتا. هر کس و کشوری در راستای تامین منافع خود، ممکن است از دیگران استفاده کند. وقتی شما به خواستهای طبیعی و اولیهی هموطنان خودتان بیتوجه باشید، آنها در پی یافتن مدافعان و متحدانی دیگرخواهند بود. هر قدر آن متحد از شما قدرتمندتر باشد، پسندیدهتر خواهد بود و بیشتر به سمت آن گرایش خواهند یافت. هر چه قدرتهای جهانی امتیاز بیشتری - حتی در گفتار- به آنها بدهند، دل آنها را بیشتر از شما که با خواستهای آنها مخالفید، بهدست خواهند آورد. در مقابل، طبیعی است که آنها هم در راستای اهداف خودشان در ایران، از این ارتباط استفاده کنند.
در اینصورت، برای تضمین سلامت فعالیتهای مردم و نیروهای سیاسی آنان چه میتوان کرد؟
به عنوان یک روزنامهنگار به این نتیجه رسیدهام که اگر نیروهای سیاسی به سمت مردم و به سوی به رسمیت شناختن حقوق آنان نچرخند، تنها خواهند ماند و مردم هم به سوی نیروهای جایگزین داخلی یا خارجی سوق خواهند یافت. اخیرا در گفتوگو با یکی از رهبران اندیشهی تجزیه طلبی ایران، به این نتیجه رسیدم که فعالان سیاسی عاقل میتوانند آنها را خلع سلاح کنند. حتی اگر جمهوری اسلامی هم – امروز- حقوق اولیهی مردم را، مثلا برای آموزش به زبانترکی، به رسمیت بشناسد، چنین کسانی بهانهای برای تبلیغ جداییخواهی نخواهند داشت. من این نتیجهگیری را در بازجوییهایم، به ماموران اداره اطلاعات هم گفتهام؛ اما مسئولان جمهوری اسلامی هم به اندازهی بخشی از اپوزیسیون، در این زمینه بیخرد است.
با افزایش فشار بر نشریات، بسیاری- بهویژه جوانان و دانشجویان و روزنامهنگاران به اینترنت روی آوردند و «وبلاگ نویسی» رشدی ناگهانی و سریع داشت. آیا این روند در آذربایجان نیز چنین بوده است؟ آیا بلاگهای آذری معروفی وجود دارند و آیا شناخته شده و تاثیرگذار هم هستند؟
صدها وبلاگ و سایتهای اینترنتی زیادی در مورد مسایل و خواستهای مردم آذربایجان بهوجود آمدهاند. گروههای «ایمیل»ی وسیعی تشکیل شدهاند. هستههای اولیهی سازمانها و احزاب زیادی پیریزی شدهاند. یک تلویزیون و چندین رادیو هم از خارج از ایران با مردم آذربایجان ارتباط برقرار کردهاند. شعار «منترکم» در تبریز و راهپیمایی چند صدهزارنفری آنها در خرداد ماه دو سال قبل، در انسجام فکری و عملی مردم در داخل، بسیار موثر افتادهاست. در خارج هم نفس تازهای به کالبد کهنهی آذریها در احزاب، جمعیتهای سراسری و منفردها دمیده شده و نور امید آنها را روشن کرده است.
جز آذربایجانیها، دیگر اقلیتهای ملی- قومی ایران (نظیر کردها، بلوچها، ترکمنها و اعراب سنی خوزستان) اهل تسنن هستند و از این جهت ستمی مظاعف بر آنان وارد میشود. وضع در آذربایجان چگونه است؟
آذربایجان از نظر دینی، شیعهاست. قبایل ترک در دوران حکومت صفوی، تشیع را دین رسمی ایران کردهاند. از این نظر، مشکل چندانی ندارند. اما سنیهای ترک و کردی که در آذربایجان غربی ساکن هستند، مجبورند کتابهای دینی شیعه را بخوانند، پای درس معلمان شیعه بنشینند، امام جماعت شیعه داشته باشند و...؛ در کنار اینها که مانند ترکمنها، کردها، بلوچها وعربهای ایرانی سنی، ظلم مضاعفی را متحمل میشوند، شیعههایی هم هستند که شیعهی جعفری یا دوازدهامامی نیستند. اینها هم در ظلم مضاعف زندگی میکنند. مثلا میتوان به زندانیان «اهل حق»، دراویش یا «علی اللهیها»ی این منطقه اشاره کرد که زیر فشار سختگیریهای حکومت هستند. در سال گذشته، دستکم چهار تن از معتقدان به این دین، به خاطر اعتقادات دینیشان، زندانی شدهاند.
چه خطرات فوری و مهمی فرهنگ و جامعه آذربایجان را در حال حاضر تهدید میکند؟
آذربایجان دارد خالی از جمعیت میشود. رشد جمعیت آن منفی است؛ چون در آن کار و امنیت نیست. در اقتصاد و صنعت این منطقه سرمایهگذاری نمیشود. در رسانههای عمومی و محافل خصوصی، به شخصیت آنها توهین میشود. روشنفکران و فعالان سیاسی مرکزگرا، با جوکهای توهینآمیز، مجلس خودشان را گرم میکنند. حقوق اولیهی انسانی آنها را به رسمیت نمیشناسند. زبانشان، موسیقیشان، رقصشان، تاریخشان و ... سرکوب میشود. شخصیتهای تاریخیشان که خدمات بسیار بزرگی به پیشرفت و استقلال ایران کردهاند، ارج و قربی نمیبینند. زبانشان به فارسی تبدیل میشود. در حقیقت،« تهاجم فرهنگی» واقعی به آنها ادامه دارد.
به عقیدهی فعالان سیاسی آذربایجان، اینها خطرها و عواملی هستند که نهتنها مردم آذربایجان را، که یکپارچگی ایران و منافع فارسها را نیز تهدید میکند. اگر ترکها دست ازحمایت از یکپارچگی ایران بردارند، کفهی ترازو به نفع دیگر اقوامی که سالها از تجزیه حمایت کردهاند، سنگین میشود و آنها در تجزیهی ایران موفق میشوند. اگر آذریها و دیگر اقلیتها از ایران جدا شوند، جز ایران مرکزی (استانهای تهران، مرکزی، کرمان، یزد، فارس، اصفهان، خراسان، گیلان و مازندران) چیزی از آن نخواهد ماند و به کشور بسیار کوچکی بدل خواهند شد که بخش بزرگی از آن هم تحت مناقشهی دایمی خواهد ماند؛ چرا که ترکها در مورد تهران هم ادعاهایی را مطرح میکنند: «تهران بعد از استانبول؛ دومین شهر بزرگ ترکنشین روی کرهی خاکی است».
انتخابات مجلس هشتم و متعاقب آن، انتخابات ریاست جمهوری نزدیک است. رای آذربایجانیها برای دولتمردان اهمیت فراوانی دارد. از احمدی نژاد تا خاتمی، سفرهایی هم به آذربایجان صورت گرفته و میگیرد تا نظر مردم به شرکت در انتخابات و حمایت از جناحها جلب شود. ارزیابی شما در این باره چیست؟ آیا انتخابات در شرایط فعلی میتواند پاسخگوی نیازهای مردم و وضعیت سیاسی در سطح کشور و جهان باشد؟
سالها است که مردم آذربایجان انتخابات را- در اثر یک حس مشترک راندهشدگی و غیرخودی بودن- تحریم کردهاند. از هرگونه اصلاح و تحولی در درون حکومت ایران و در میان سیاستمدارانی که مخالف جمهوری اسلامی هستند، ناامید شدهاند. برای همین هم احزاب و سازمانهای سیاسی مجوزدار و بدون مجوز در داخل و خارج از ایران، کمترین هوادار را در این خطه از خاک ایران دارند؛ چرا که به نیازها و خواستهای آنان بی توجهی میکنند.
در دور اول انتخاب خاتمی، مردم آذربایجان هم کمی به اصلاحات و کسب حقوق از دست رفتهشان امید بسته بودند. آرایی که از صندوقها درآمد، نشان میداد که نسبت به دورهای قبلی، رای بیشتری دادهاند. اما این رای، در دور دوم ریاست جمهوری خاتمی، بهشدت کاهش یافت و در تبریز، تعداد شرکتکنندگان در رایگیری به کمتر از 20 درصد نسبت به دور اول سقوط کرد. این رقم در روستاها، کمی بیشتر بود.
مدتهاست که مردم آذربایجان از هر نوع تغییری در شیوهی فعالان «مرکزگرا» در عرصههای گوناگون، قطع امید کردهاند. از زمانی که اعتراضهاشان سرکوب شد، از زمانی که در شهرهایشان حکومت نظامی برقرار گشت. از زمانی که اجتماعاتشان بر سر مزار ستارخان، «سردار ملی» و باقرخان، «سالار ملی»، دکتر جواد هیات؛ زبانشناس آذربایجانی، به طور غیررسمی ممنوع گشت، از زمانی که نتوانستند برای گرامیداشت یاد و خاطرهی «بابک خرمدین» در قلعهی او اجتماع کنند، از زمانی که گروهای سیاسی و حقوق بشری به آنها پشت کردند، از زمانی که برای به دست آوردن حقوقشان تنها ماندند و... از هر نوع تغییری در شیوهی فعالان «مرکزگرا» در عرصههای گوناگون ، قطع امید کردهاند و خودشان در پی راه سوم و چهارمی هستند. گاهی من را خائن به ملت آذربایجان مینامند. با امثال من، مشکل دارند که در تلاشیم تا هر دو طرف را برای گفتگو، راضی کنیم. تا هر کدام به دیگری امتیازهایی را بدهد و امتیازهایی را بگیرد.
در برخورد با مبارزات دانشجویان، اغلب، مانند بسیاری از دیگر مسایل، به «مرکز» و «تهران» بیشتر توجه میشود. حال آن که مثلا در جریان 18 تیر، دانشجویان دانشگاههای تبریز و ارومیه نیز همراه و همپای دوستان خود در تهران و برخی از دیگر شهرهای بزرگ حرکتی فعالانه داشتند و به همان صورت نیز سرکوب شدند. آیا امید و چشم اندازی برای تغییر این شیوه هست؟
در اثر فشارهای ایرانیان، حکومت مجبور شد تا در مورد فجایع حمله به کوی دانشگاه تهران تحقیقات گستردهای در مجلس ششم انجام داده و منتشر کند. اما با آن که وقایع 18 تیر دانشگاه تبریز بسیار وخیمتر از حادثهی کوی دانشگاه تهران بود، در مورد آن سکوت شد و حکومت از انتشار اسناد آن جلوگیری کرد. متاسفانه اغلب کسانی نیز که عضو کمیتهی تحقیق مجلس ششم بودند و در بررسی آن جنایات شرکت داشتند، از پاسخ به کوچکترین سوالها طفره رفتهاند.
متاسفانه اغلب نیروهای اپوزیسیون هم مانند حکومت، در مورد حوادث آذربایجان سکوت کردهاند. زمانی، به عنوان یک روزنامهنگار، تحقیقی مقایسهای در مورد پوشش خبری حوادث تهران و آذربایجان انجام دادم. متوجه شدم که رسانههای خبری فارسی زبان، به اندازهای که خبر در مورد خود من، یا گنجی، یا جهانبیگلو یا هاله اسفندیاری و امثال آن را منتشر کردهاند، به حوادث مهم آذربایجان توجه نکردهاند و آذربایجانیها را نادیده گرفتهاند. یک دهم حجم اخباری که به اسانلو یا من یا گنجی یا دیگر مبارزان و روزنامهنگاران اختصاص یافته، به دهها زندانی آذربایجانی در پی حقوق انسانی و ملی، یا به لشکرکشی نظامی بیسابقه در سرکوب اعتراضهای مردم آذربایجان به کاریکاتور توهینآمیز و قلع و قمع مردم این خطه، اختصاص نیافتهاست. چرا؟ چون آذربایجانیها متهم به تجزیه طلبی شدهاند. راستی، چرا تجزیه طلب نشوند؟ «ما» چه امتیازهایی به آنها دادهایم تا باز هم در کنار ما بمانند و خواهان استقلال نباشند؟ چه انتظاری داریم از آدمهایی که خود را «غریبه» حس میکنند؟ و این حس را من و شما به آنان میدهیم.
در رژیم گذشته، در تقسیمات کشوری، برخی تصمیمات، نه بر اساس واقعیات، که به منظور تامین نیازهای امنیتی رژیم شاه صورت گرفت. شاه نتوانست مانند دیکتاتوریهای سدههای پیش از خود، مردم هر منطقه را – برای ضعیف شدن- به دیگر نقاط کشور بکوچاند؛ اما بخشهایی از مناطق را در یکدیگر ادغام کرد. برای مثال، بخشهایی از کردستان به آذربایجان ملحق شد. همچنین، تقریبا هیچ یک از مقامات و مسئولان درجه بالای ارتش، پلیس، استانداری، شهرداری و دیگر مقامات اصلی استانها، از میان مردم و مقامات بومی برگزیده نمیشدند. انتظار میرفت که چنین رویهای، پس از انقلاب ادامه نیابد. آیا چنین شده است؟
ترکهای آذربایجان معتقدند که بخش زیادی از خاک آنها را به کردستان، به گیلان و مازندران، به همدان، و امثال آن دادهاند. حتی در مورد تهران هم که به نظر بسیاری بزرگترین شهر ترک نشین ایران است، مدعی هستند. برای همین هم به نقشههایی که در سایتهای اینترنتی منتشر شده یا به مقالههایی که در آن مورد انتشار یافته و بخشی از خاک آذربایجان را در زیر نفوذ دیگر همسایهها نشان دادهاند، بهشدت اعتراض کردهاند. اما در مورد مقامهای کشوری و لشگری، موضوع متفاوت بوده و هست. به علت آنکه جمعیت ترکها نسبت به دیگر اقوام ایرانی، از قبیل فارسها، کردها، عربها، یا بلوچها بیشتر بودهاست و برای صدها سال، ارتش و حکومت را در ایران در دست داشتهاند و شیعه هم بودهاند، در مقایسه با دیگر ملتهای غیرفارس، نفوذ زیادی در پستهای سیاسی و نظامی ایران، پیش و پس از انقلاب 1357، داشتند و دارند. جز در کابینهی احمدینژاد، در میان استانداران، فرمانداران و بخشداران، درصد بالایی مقامات را نیز در سطح کشور اشغال کرده بودند. در عین حال، در خود آذربایجان، بیش از هشتاد درصد مقامات، استانداران، فرمانداران، بخشداران، مدیران کل ادارات و سازمانهای دولتی، مدیران کارخانهها و... غیربومی هستند. برای همین هم روز به روز بر شدت عقب نگهداشته شدگی این مناطق، افزوده میشود.
به عنوان یک فعال حقوق بشر، تصور میکنید چه آیندهای در انتظار مردم ایران است و چگونه میتوان بر آن تاثیر گذاشت؟
اگر به عنوان یک روزنامهنگار خودم را سانسور نکنم، باید به یک واقعیت بسیار تلخ اعتراف کنم که اغلب ما روزنامهنگارانی که تازه ایران راترک کردهایم، به آن آگاهیم؛ اما به خاطر ترس از موضعگیری دوستانی که سالها جلوتر از ما، خارج نشین شدهاند، به زبان نمیآوریم.
اغلب مردم درهمهی نقاط ایران، امیدشان را برای نجات بهوسیلهی خود ایرانیان از دست دادهاند. معتقدند که آنهایی که در خارج هستند، حاضر نیستند خودشان را درگیر هر ماجرای پرهزینهای در داخل ایران کنند، بلکه بیشترحاشیه نشین هستند و کشور یا محیطی آماده برای فرمانروایی میخواهند؛ سازمانها و احزابشان هم هر روز میشکند و کوچکتر میشود.
حکومت و حکومتیانی که بر سر به چنگ آوردن سهم بیشتری از ریاست هم با هم دعوا میکنند، هیچ نقشی در تغییر حکومت ایران بازی نخواهند کرد؛ چرا که هر کس که بخواهد پستی را اشغال کند، باید به طور عملی و نظری، نظام و رهبران آن را پذیرفته باشد. پس، از مجلس و دولت «اصلاح طلبان» هم کاری ساخته نیست و نمیتوانند تغییر مهمی در ساختار نظام ایجاد کنند؛ تنها مهرههای پایین حکومتی را عوض خواهند کرد که دردی را دوا نمیکند. براین مبنا، طبیعی است که امید بسیاری از داخل گسسته شده و در انتظار دخالت از خارج باشند. اگر از این طرف آبها، تقی به توقی بخورد و چند گلوله به سمت ایران شلیک شود و مردم مطمئن باشند که واقعا آمریکا و متحدان آن میخواهند حکومت را بردارند، شورش خواهند کرد و اوضاع به هم خواهد ریخت. کشور- در چنین شرایطی- به سوی تجزیه خواهد رفت و جنگ داخلی (هرچند کوتاه مدت) گریبان همه را خواهد گرفت. برخی برای رد این موضوع، آسمان و ریسمان به هم میبافند که: "چنان نخواهد شد؛ مگر مردم ایران، وضعیت عراق را پیش چشمشان ندارند؟"
چرا. عراق را پیش چشمشان دارند؛ اما دشواریهای روزمره زندگیشان را هم دارند که به اوج رسیدهاست. این را هم میبینند که حقوق اولیهی انسانیشان از آنها دریغ میشود؛ اما کسی دم برنمیآورد و با آنها اظهار همدردی نمیکند. برای همین، در پی راه فراری هستند تا خودشان را نجات دهند. چنین به نظر میرسد که در میان ایرانیان، عرق ایرانیت از بین رفتهاست. پرچم سه رنگ ایران، ارزش خود را از دست دادهاست. سرود ملی ایرانی، مفهومی ندارد. حقوق سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی، دینی و زبانی هیچ منطقهای به آنها داده نمیشود. ملتهای ایرانی از حقوق خود محروم هستند. زبان و فرهنگشان نادیده گرفته شده و تحقیر میشوند. خود را با فارسها برابر نمیدانند. حس میکنند که مناطق و شهرهای آنان مانند مناطق و شهرهای فارسها، رشد نکرده است. اقتصاد و بافت اجتماعیشان بهشدت افت کردهاست. اصول اخلاقی و دینی، بر باد رفتهاست. جامعهی ایران کنونی، شیرازهای جز «زور حکومتی» ندارد.
اگر حکومت بخواهد در مقابل ارتشهای خارجی بایستد، با سپاه و بسیج نمیتواند. چرا که صدام حسین، وفادارتر از آنها را داشت؛ ولی نخواستند خودشان را قربانی او- که از دست رفته بود- کنند. این در حالیست که پاسداران ایران در پادگانها، در میان انتخاب اصلاحطلبی چون خاتمی و محافظهکاری چون نوری، از خاتمی حمایت کردند. آیا اگر حق انتخاب دیگری داشته باشند، از آن استقبال نخواهند کرد؟
در این سالها، مردم ایران، به بهانههای گوناگون، بارها علیه حکومت شوریدهاند؛ چیزی که در عراق سابقه نداشت. اگر حکومت بخواهد بخشی از مردم را در کنار خود داشته باشد تا از او دفاع کنند، اکنون زمان آن است. حکومت برای یافتن «متحد» نمیتواند به چین و روسیه تکیه کند؛ چون آنها به دنبال منافع مالی خود هستند. اما اگر حکومت به خواستهای ملتهای ایرانی توجه نشان دهد، حقوق آنان را به رسمیت بشناسد و برای اجرای عملی آنها، گامهایی بردارد، میلیونها انسان را برای دفاع از خود به شور و هیجان خواهد آورد. اما جمهوری اسلامی این قدر عاقل نیست تا با دادن یک حق شیرین (حق آموزش به زبان مادری و حفظ و حراست از همهی دستاوردهای تاریخی هر ملت) میلیونها انسان را به خود جذب کرده، شور و هیجان اوایل انقلاب را در دفاع از خود بر کشور حاکم کند و اندک نفوذ اپوزیسیون خارج نشین را هم از آنها بگیرد. در شرایط فعلی، بسیاری عقیده دارند که ما؛ گروهها و افراد سیاسی خارج از کشور، نمیتوانیم در حوادث ایران نقش زیادی بازی کنیم. مگر این که در به تعویق افتادن حملهی احتمالی آمریکا نقش داشته باشیم؛ که این هم از نظر گروهی «خیانت» محسوب میشود؛ چرا که بر این نظرند که ما خود در خارج، در امنیت، آزادی، با حقوق انسانی زیاد، با امکان کار، تحصیل، ارزانی، یا درآمد بالا و...، نشستهایم و راه هر گونه احتمالی برای تغییر را هم سد کردهایم.
یعنی به نظر شما واقعا بخشی از مردم انتظار دخالت نظامی از خارج را دارند و عواقب آن اهمیتی برایشان ندارد؟ این نکته را از این بابت مطرح میکنم که ممکن است این تصور پیش آید که به نظر شما، بسیاری از مردم خواهان «تغییر به هر قیمت» هستند. میدانید که بسیاری دیگر، هم از مردم و هم از نیروها و شخصیتهای سیاسی، دخالت نظامی توسط قدرتهای جهانی را معادل آغاز جنگی خونبار، جنگ داخلی، و احتمالا تجزیهی ایران میدانند؛ و این، به اعتقاد کثیری از مردم و نیروها، یعنی فاجعهای عظیم و خونین که میتواند و باید از آن جلوگیری کرد. بسیاری نیز البته معتقدند که دخالت صلحآمیز نهادهای جهانی برای نظارت بر انتخابات یا انجام رفراندم، یا جلوگیری از نقض مداوم حقوق بشر و مجبور کردن حکومت به پایبندیاش به مقررات جهانی، میتواند مفید باشد. سپاسگزار خواهم شد اگر در این زمینه باز هم توضیح دهید.
حتما! منظور من تصویر کردن شدت نارضایتی مردم و اوج ناامیدی آنان نسبت به اصلاحات سطحی از نوع حکومتی آن و احتمال هر گونه تغییر در حکومت است که در میان مردم کوچه و بازار بهشدت رواج یافته است. کافی است به میان مردم بروید. به گلایهها و نالهها و آرزوهاشان گوش بدهید. کافی است در میان آنان زندگی کنید تا متوجه خواست و آرزوی رهایی آنان باشید. من به این موضوع در مقالاتی هم که از زندان به بیرون فرستادهام، اشاره کردهام. شما به فعالان سیاسی، به اصلاحطلبان و غیراصلاح طلبان در داخل کشور ننگرید که در دم توپ هستند و ناچارند چنان بگویند که متهم به آمریکایی بودن، جاسوسی و ... نشوند. اما مردم کوچه و بازار ملاحظات آنان را ندارند. به تنگ آمدهاند. منتظر یک راه حلی برای خلاصی از جهنمی هستند که در آن گرفتار شدهاند. من هم مخالف هر گونه حمله نظامی به ایران هستم. اما مخالفت من، منافی اشیاق ملت فقیر و محروم ایران به رهایی به هر وسیلهی ممکن نیست. متاسفانه حتی بسیاری آمادهی تسلیم کشور به مهاجم خارجی هستند. این را هم وقتی در ایران بودم، در مقالهای نوشتهام. اخیرا حتی خاتمی هم در یک سخنرانی به همین دلزدگی مردم اشاره کرد و هشدار داد که در صورت بروز جنگ، حکومت نباید انتظار حمایت از مردم داشته باشد.
ببینید، پیشتر هم توضیح دادم، من هم می دانم که اگر چنین اقدام جدی نظامی از خارج صورت گیرد، مردم شورش خواهند کرد و اوضاع به هم خواهد ریخت. کشور به سوی تجزیه خواهد رفت وجنگ داخلی گریبان همه را خواهد گرفت. هیچکس خواهان، مبلغ یا مدافع جنگ و خونریزی و برادرکشی نیست. اما این را هم باید توجه داشت که نمیتوان با خیالبافی و امیدواری سطحی، به سیر سالم وقایع خوشبین ماند. این شاید به نظر شما یا بسیاری، مبالغه آمیز برسد. اما برای من این مهم است که فعالان خارج از کشور چشم خود را به روی واقعیتها باز کنند و عمق فاجعه را دریابند. حرف من این است: بسیاری از مردم، بهویژه اقلیتهای ملی، آنقدر تحت فشارند و آنقدر دروغ و بیعملی دیدهاند که امید خود را به وعدههای خوشبینانه از دست دادهاند. در این میان، البته طبیعی است که برخی نیز به این نتیجه رسیدهاند که بگذار به هر شکل ممکن، راهی برای تغییر باز شود. پس، باید توجه داشت که با خوشبینی سطحی و شعارهای توخالی و به ظاهر «میهنپرستانه» نمیتوان با چنین نظراتی مقابله کرد. اما ما میتوانیم با به رسمیت شناختن حقوق مساوی برای همه ملتهای ایرانی و حمایت همهجانبه از آنان، با هر نژاد و فرهنگ و باور، در میان مردم، برای خودمان جایی باز کنیم. اگر جمهوری اسلامی چیزی را از آنان دریغ میدارد، چرا ما آن حقوق را به رسمیت نشناسیم تا دل ملتها را تسخیر کنیم؛ تا با روشنگری و جلب همیاری و همکاری، در روزگاری که تحولی در ایران رخ دهد (انقلاب یا حمله از خارج) با استفاده از اعتماد مردم و نزدیکی نیروها، از تلخی فشارها و حوادث خونین ایرانیان فردا بکاهیم.
http://www.gozaar.org/template1.php?id=966&language=persian